مردگانگی ها، روابط بین الملل و «متغیّر جنسیت »
مترجم: علیرضا طیّب
مقدّمه:
نکته ای که نویسندگان زن باور روابط بین الملل بارها مطرح ساخته اند، و حتی آن دسته از محققان جریان اصلی روابط بین الملل هم که با زن باوری همدلی دارند مقاومت خاصی در برابر آن نشان می دهند، این اندیشه است که جنسیت (2) را نمی توان صرفاً به رویکردهای تبیین کننده موجود که عمیقاً «مردباور» ند پیوند زد. تحلیل شایسته جنسیت مستلزم تغییراتی ریشه ای تر، از جمله انقلابی در هستی شناسی و معرفت شناسی، است. زن باوران، با طرح این ادعا، کوشیده اند با برداشت ساده باورانه درباره جنسیت که استدلال ذیل را مطرح می سازد مقابله کنند: اگر روابط بین الملل هم زنان و هم امور زنانه را به حاشیه می راند، پس چرا نتوان به همان ترتیب که درباره دیگر متغیرهایی که سابقاً مورد غفلت بودند عمل شد زنان و امور زنانه را وارد رویکردهای جریان اصلی روابط بین الملل ساخت؟ به همین دلیل و برای رعایت «توازن»، چرا نتوان تحلیل جنسیت محورِ مردان و مردانگی را نیز در رویکردهای جریان اصلی گنجاند؟ مقاله حاضر تلاشی است برای طرح این استدلال که اگر چه ممکن است بتوان «متغیر جنسیت» را به شکل محدود به فهرست بلند بالای متغیرهایی افزود که به انحنای مختلف الهام بخش رویّه های علمی روابط بین الملل شناخته می شوند، ولی چنین کاری به معنی کنار گذاشتن برجسته ترین مؤلفه های رابطه میان جنسیت و روابط بین الملل است. چنین مؤلفه هایی باید مورد علاقه و توجه محققان متعلق به جریان اصلی روابط بین الملل باشند، زیرا با سیاست قدرت عجین هستند - البته نوعی از سیاست قدرت، که با انواعی که معمولاً در رشته روابط بین الملل بر آن ها تکیه می شود تفاوت دارد.با این حال، همان گونه که بالاتر گفتیم، این استدلال در محافل زن باوران استدلال تازه ای نیست ولی، جز برخی از پسایافت باورانِ همدل با زن باوری، دیگران آن را به راحتی نفهیمده یا نپذیرفته اند. منتقدان رویکردهای زن باوری که به جریان اصلی رشته روابط بین الملل تعلق دارند و شاید خودشان را پذیرای نقش «متغیر جنسیت» بدانند، هم از زبان زن باوران و هم از علایقشان سردرگم شده و آنان - به ویژه زن باوران پساساختارگرا - را متهم به عرضه نکردن دستور کار پژوهش مناسبی کرده اند. بحث های زن باوران درباره محدودیت های معرفت شناختی و مردباوریِ ذاتیِ جریان اصلی روابط بین الملل در کل از این فرض مقدماتی آغاز شده است که روابط بین الملل آینه دار مردان و مردگانگی (3) است و زنان و زنانگی (4) را حذف می کند. توضیحات بعدی آنان دایر بر این که چون بر ساخته های جنسیتی تعریف مناسباتی دارند، نمی توان صرفاً زنان و امور زنانه را اضافه کرد، آنها به رشته کاملی از دوگانه انگاری های جنسیتی پیوند خورده اند که برای ویژگی های مردانه ارزش قائل می شوند و ویژگی های زنانه را بی ارزش جلوه می دهند (نوعی «دیگریِ» ته مانده به وجود می آورند)، و روش شناسی های علمی آینه دار ویژگی های ارزشمند مردانه و نه ویژگی های بی ارزش زنانه اند، گوش شنوایی پیدا نمی کند یا دست کم با ناباوری تلقی می شود.
ولی با این استدلال هم که رویکردهای جریان اصلی روابط بین الملل از نظر هستی شناسی و معرفت شناسی برای پرداختن به جنسیت نارسا هستند می توان از زاویه متفاوتی برخورد کرد که شاید به ناباوران فرصت دیگری بدهد تا در انکار موضوعیت ادعاهای زن باوران توسط خودشان تجدید نظر، و در مورد مجموعه ممکن نتایج حاصل از تصدیق جنسیت در آثارشان تعمق کنند. به جای متمرکز شدن روی آنچه از رشته روابط بین الملل در تعریف سنّتی آن حذف شده است، می توان روی آنچه حذف نشده است تمرکز کرد: فعالیت های مردان در صحنه بین المللی. اگرچه باب شده است که بگویند روابط بین الملل آینه دار جهان مردان و مردگانگی است، ولی امکان تأثیرگذاری معکوس نیز ارزش بررسی دارد. می توان پرسید که آیا روابط بین الملل هیچ نقشی در شکل دادن، تعریف، و مشروعیت بخشیدن به چنین مردگانگی یا مردگانگی هایی دارد یا نه؟ آیا ممکن است رابطه علت و معلولی، یا دست کم تعامل تأثیرگذاری های پچیده مطابق الگوهایی که یکدیگر را تقویت کنند، در هر دو جهت جریان یابد؟ آیا ممکن است به همان اندازه که مردان به روابط بین الملل شکل می بخشند، روابط بین الملل هم مردان را منضبط می سازد؟
برای تحقیق درباره فصل مشترک های میان هویت های جنسیتی و روابط بین الملل، نمی توان به رویکردهایی متکی بود که هویت های جنسیتی را «مسلّم» یا به عنوان متغیرهای مستقلی می گیرند که ریشه در بیرون دارند. به جای آن، باید به سمت رویکردهایی رفت که بتوان سیاست (بین المللِ) ساخت و پرداخت هویت را بررسی کنند. همان گونه که در مقاله حاضر خواهیم گفت، چنین حرکتی، حتی اگر عمدتاً متوجه ارائه نوعی دستور کار پژوهشی تجربی در زمینه آفرینش هویت های مردانه از طریق رویّه هایی باشد که به اصطلاح «هسته» رشته روابط بین الملل را می سازند (مانند جنگ، سیاست خارجی، و جهانی شدن اقتصاد دنیا)، تقریباً به یقین، برخی از محدودیت های هستی شناختی، روش شناختی، و نهایتاً معرفت شناختی رویکردهای جریان اصلی روابط بین الملل را برملاخواهد ساخت. علت این امر آن است که چنین رویکردهایی می کوشند حوزه مربوط را به سطوح «عمومی»، اگر نگوییم «بین المللی»، محدود سازند و در عین حال نظریه را چیزی کاملاً جدا از موضوع مورد تحقیق می دانند - خواه هدف چنین نظریه ای «تبیین» علمی باشد یا «تفسیر» تاریخ نگرتر.
روابط بین الملل و آفرینش مردگانگی ها
این پرسش که آیا روابط بین الملل می تواند بر مردگانگی یا مردگانگی ها تأثیر گذارد یا نه متضمن این فرض است که مردگانگی از ویژگی های ثابت شخصیتی نیست که بر زیست شناختی پایه گرفته باشد، بلکه به نحوی در برابر نفوذ های اجتماعی شکل پذیر است. اگرچه کوتاهی مجال حاضر مانع از آن است که درباره ساخت و پرداخت هویت های جنسیتی بحثی مستوفی داشته باشیم، ولی بجاست که به کوتاهی اشاره کنیم که پژوهش های تاریخی و انسان شناسی حکایت از آن دارند که «مردگانگی» یا «زنانگی» واحدی وجود ندارد و هردوی آن ها، بسته به تاریخ و فرهنگ، انواع متعددی دارند که نسبتاً به سرعت تغییر می کنند. برای نمونه، شکل های غالب مردانگی انگلیسی - امریکایی ملهم از آمیزه ای التقاطی از کهن الگوهای تاریخی رقیب و نسبتاً همپوش اند. برخی از اصلی ترینِ این کهن الگوها بدین قرارند: نخست، مدل یونانی شهروند / جنگجو که نظامیگری را با خردباوری در هم می آمیخت و، در حوزه مردانه آزادی سخن و سیاست، مردانگی را با شهروندی یکی می گرفت. سپس مدل پدرسالاریِ یهودی / مسیحی به آن افزوده شد که آرمان خانگی اش مسئولیت، مالکیت، و اقتدار مردانه پدر پدران بود. مدت ها بعد نیز مدل اشرافی افتخار جویی / حمایت مطرح شد که برای پیوندهای شخصی میان مردان، دلاوری نظامی، و مخاطره جوی ارزش قائل بود و محک نهایی مردانگی را دوئل [جنگ تن به تن] می دانست. سرانجام، نوعی مدل پروتستانی عقل گرایی بورژوایی بسط یافت که فردباوری رقابت آمیز، خرد، و خویشتن داری را وضعیت کمال مطلوب می دانست - و احترام به نان آور و رئیس خانواده را با عقلانیت محاسبه گرانه در زندگی عمومی با هم تلفیق می کرد. امروزه نیز عناصری از تمامی این مدل ها و آمیزه هایی از آن ها رواج فرهنگی دارد.جنسیت با سایر تقسیم بندی های اجتماعی، مانند طبقه و نژاد و جنس گرایی، فصل مشترک دارد و سلسله مراتب پچیده ای از هویت های (جنسیتی) تولید می کند که در آن ها ممکن است مؤلفه های مربوط «مردانگی» و «زنانگی» به میزان قابل ملاحظه ای تغییر کند. برای نمونه، اگرچه در طول تاریخ نوگرایی در اروپا «عقلانیت» با مردانگی ملازم شناخته شده است، در سلسله مراتب نژادپرستانه، سیاه پوستان فاقد قابلیت دارا بودن این ویژگی شناخته شده اند. در عین حال، ظرافت فیزیکی زنانگی در دوران ملکه ویکتوریا نیز آشکارا محدود به زنان سفید پوست شناخته می شد.
می توان پرسید، هر یک از این ها چه ربطی به روابط بین الملل دارد؟ نخست، اگر «مردگانگی» واحدی وجود نداشته باشد که بتوان آن را به همه مردان نسبت داد بلکه مجموعه ای از مردگانگی های مشخص تاریخی و فرهنگی داشته باشیم، در این صورت شاید ارزش داشته باشد که بررسی کنیم که آیا هویت های جنسیتی مشخصی که در گروه هایی از بازیگران تجلی یافته الگوهایی از رفتار قابل پیش بینی را پدید می آورد یا نه. اگرچنین باشد، ممکن است این گونه الگوها نقش متغیرهای تبیین کننده ای را بازی کنند که بتوان، خیلی شبیه سایر متغیرهای محلی «فرهنگی» یا «قومی»، آن ها را در دل تحلیل راهبردی گنجاند. روزهای خاص هویت یابی جنسیتی ممکن است بر دیگر کشمکش های سیاسی و نظامی سنّتی تری که در متون روابط بین الملل مشخص شده است تأثیر بگذارند. برای نمونه، سیاست های خارجی ایالات متحد در بخش پایانی جنگ ویتنام و پس از آن - تا خود جنگ خلیج فارس - شاید، به همان اندازه که برخاسته از منابع عقلایی سیاست خارجی بوده، ناشی از تمنّای رها کردن و تقویت مردانگی امریکایی پس از تحقیر آن به دست ویت کنگ ها (که گاه به صورت مشتی زن و کودک تصویر می شوند) بوده است. اما تصویری که از تحلیل انگیزه های جنسیتی به دست می آید، اگر تأثیراتی را که از طریق رویّه های روابط بین الملل بر هویت جنسیتی وارد می آید نادیده بگیرد، چندان روشنگر نخواهد بود. مدل هویت یابی جنسیتی که در این جا عرضه شده است تنها به مسائل مربوط به رشد و بالندگی توجه ندارد، بلکه تمامی حوزه ها و سطوح زندگی اجتماعی و سیاسی را در تولید و حفظ هویت های جنسیتی دخیل می داند. روابط بین الملل نیز از این قاعده مستثنا نیست. در واقع، روابط بین الملل، طبق تعریف مرسوم، عمدتاً از فعالیت های مردان تشکیل می یابد و بنابراین شاید حوزه ای از زندگی باشد که اهمیت خاصی برای آفرینش و حفظ مردگانگی ها داشته باشد. احتمالاً، هم رویدادهای سیاسی و هم هویت های مردانه محصول همزمان شرکت مردان در رویّه های روابط بین الملل است.
با در نظر گرفتن سه بُعد هویت جنسیتی که در بالا مورد بحث قرار گرفت، تمامی پیوندهای ممکن میان مردان و رویّه های روابط بین الملل را با پیکان در شکل 1 نشان داده ایم.
پیکان های دوسویه نشان دهنده آن است که نه تنها مردان روابط بین الملل را می سازند، بلکه شاید روابط بین الملل هم مردان را منضبط سازد و از طریق همان مجاری، البته در جهت عکس، به آفرینش و حفظ هویت های مردانه کمک کند. تفکیک عناصر در شکل 1 تنها نمایشی است. به یقین، میان ابعاد تجسم بخشی، رویّه های نهادین، و معانی نمادین - که غالباً در «رویداد» واحدی وجود دارند - روابط پیچیده ای وجود دارد؛ با این حال برای خاطر تبیین، روابط را در این جا تفکیک کرده ایم. برای روشن ساختن این نمودار و تبیین این روابط، در ادامه از مجموعه نسبتاً دلبخواهی از نمونه های برگرفته شده از پژوهش های موجود استفاده کرده ایم. برخی از این نمونه ها پیوندهای میان هر سه بُعد را نشان می دهند، حال آن که برخی دیگر آشکارتر از همه به یک یا دو بُعد مربوط می شوند. تمامی این نمونه ها با این هدف انتخاب شده اند که تأثیر روابط بین الملل بر مردگانگی ها و نه تأثیر عکس آن را برجسته سازند، زیرا در این جا هدفمان بررسی همین تأثیراست.
نبرد نظامی در جنگ ها نمونه آشکاری است که نشان می دهد چگونه روابط بین الملل به شکل دادن مردان کمک می کند. جنگ دارای جایگاهی محوری در خود رشته روابط بین الملل شناخته شده و در طول تاریخ سهم بزرگی در تعریف معنای مردبودن در دوران نو از نظر نمادین، نهادین، و از طریق شکل دادن به پیکر مردان داشته است. نخست، بُعد نمادین: این سخن که مردان جان می ستانند، حال آن که زنان جان می بخشند، از سنگ بناهای یک ایدئولوژی قدرتمند درباره تفاوت های جنسیتی است. این ایدئولوژی نقشی محوری در جنگ نو داشته است و شالوده مرد بودن سربازان و کنار گذاشتن تاریخی زنان از رزم را تشکیل می دهد. از لحاظ نمادین، غالباً درگیر جنگ بودن را روشن ترین نمود «تجاوزطلبی» طبیعی و پایدار مردان و نیز شوق مردانه شان برای خدمت به کشور و «حمایت» از بستگان زن خودشان می شناسند، که هر یک از آن ها نیز متضمن دیگری است. افسانه رایج این است که خدمت نظام کامل ترین نمود مردانگی است و در 1976 حدود 20 میلیون نفر مرد در حدود 130 ارتش دائمی در سراسر جهان مشغول خدمت زیر پرچم بودند.
اما، همان گونه که باربارا ارنرایش می گوید، «تنها مردان نیستند که جنگ سازند جنگ ها نیز مردان را می سازند» [1] - هم به معنی واقعی کلمه و هم از نظر فیزیکی. در سراسر بخش اعظم دوران نو، خدمت نظام همچون نوعی آیین گذر برای مرد شدن پسران عمل کرده است، حال آن که در سطح تجسم بخشی، آموزش نظام صریحاً متضمن شکل دادن به پیکر مردان از لحاظ فیزیکی و اجتماعی است. در واقع، می توان گفت که «جنگ و ارتش نماینده یکی از کانون های اصلی برقراری پیوندهای مستقیم میان مردگانگی های چیرگی طلب و پیکر مردان است.» [2] جونا بورک به بررسی رابطه میان مردگانگی ها و تجسم بخشی در انگلستان در جنگ جهانی اول پرداخته است، که طی آن خدمت سربازی پیوند تنگاتنگی با تصورات مردگانگی پیدا کرد. [3] خدمت سربازی پیکر مرد را منضبط می ساخت، به شکل دادن سبک مردگانگی اش و نیز سیمای فیزیکی او کمک می کرد. این شکل دادن توسط طبقه صورت می گرفت. همان گونه که رالف اسکات، یکی از سربازان طبقه متوسط، به وضوح در خاطرات روزانه اش یادآور شده است:
به مشت های بسیار مرگبار خودم نگاه کردم و همین طوری شگفت زده شدم که چگونه آن ها حاصل تحول انگشتان حساس و آراسته من هستند که برای قلم به دست گرفتن و نوشتن درباره «سوخت کلوئیدی» و «نظریه توزیع گرما در دیواره های سیلندر» به کار می رفت؛ و به نظرم این مقایسه خوبی بود. [4]
اگر مردان طبقه متوسط می دیدند که چگونه از خردباورانی بورژوا به جنگجو / شهروند تبدیل شده اند، پس برای طبقات زحمتکش تأکید به مراتب بیشتری بر تندرستی و قابلیت اساسی وجود داشت. در آغاز جنگ، مقام های انگلیسی از کیفیت مواد خامشان هراسناک بودند، زیرا مردان انگلیسی به طور کلی دچار سوء تغذیه، رنجور از بیماری، و دچار تأخیر در رشد بودند و سواد چندانی نداشتند. این مردان می بایست هم از لحاظ بدنی و هم از لحاظ ذهنی به سرباز «تبدیل می شدند». چنین چیزی مستلزم مراقبت و تنظیم بیشتر پیکر مردان بود که در سال های میان دو جنگ هم ادامه یافت و در مدارس و دیگر مؤسسات، اجرای منظم تمرین های شبه نظامی به شکل گسترده رواج یافت. بنابراین، تمرین نظامی نوعی رویّه نهادین بود که در اثر جنگ برقرار شد و بر پیکر مردان تأثیر گسترده ای داشت. همچنین انگاشته می شود که مشق نظام باعث کارایی اقتصادی مردان، خویشتن داری احساسی، و حتی تقویت رشد مغز می شود.
مردانی که نمی جنگیدند با دیده تحقیر نگریسته می شدند، حال آن که مردان «راستین» که می جنگیدند خطر شدید جان سپردن یا معلولیت بدنی را قبول می کردند. بازگشت هزاران سرباز جوان معلول حنگی، که به عنوان مردان قهرمان مورد ستایش قرار می گرفتند، برخورد درمانی و فناورانه با معلولیت را برای همیشه دگرگون ساخت و حتی تا مدتی ایستارهای مردم را تغییر داد. در آغاز، اگرچه سربازانی که به بدترین نحو از ریخت و قیافه افتاده بودند از انظار مردم دور نگه داشته شدند، ولی در مورد سربازانی که معلولیت جزئی داشتند این تصور وجود داشت که آنان از «مردانگی چیزی کم ندارند بلکه از دیگران مردترند». اینان معلولانی «فعال» و نه «منفعل» شناخته می شدند که شایسته احترام، و نه ترحم، بودند و حتی در چشم زنان جذابیت ویژه ای داشتند. داشتن معلولیت بدنی به مراتب مردانه تر از «تمارض کردن» یا قربانی موج انفجار بودن شناخته می شد. جان باختگان نیز قهرمان بودند. اما در بلندمدت احساس همدردی جای خود را به بیزاری از قصابی انسان ها داد، و نظامیان سابقی که دچار معلولیت شده بودند و قادر به ایفای نقش نان آور خانواده نبودند هرچه بیشتر به حاشیه رانده شدند و در زمره زنان قرار گرفتند. [...]
[هوپر، در ادامه، نمونه های بیشتری از این مسئله به دست می دهد که چگونه رویّه های بین المللی به شکل گرفتن برداشت های رایج درباره مردانگی کمک کرده است.]
دیوید کمبل می گوید در مورد امریکا، هدف آشکار سیاست خارجی عبارت از آفرینش و حفظ نوعی هویت امریکایی بود. گونه ای «جامعه امنیت» تشکیل شد که در آن برنامه سخت گیرانه وفاداری / امنیت تلاش داشت که، با حذف «دیگریِ» کمونیست، هم در خارج و هم در داخل امریکاییان را تعریف کند. [5] کمبل سرشت جنسیتی این گونه رویّه های حذف را خاطرنشان می سازد، به نحوی که مثلاً کمونیست ها و دیگر «عناصر نامطلوب» از طریق زنانه سازی به هم پیوند می یافتند، و این نکته از اصطلاح دشنام گونه «چپی» پیدا بود. اگرچه او بر این نکته تأکید نمی کند، ولی این هویت امریکایی، که از طریق شکار کمونیست ها و دیگر محک های «وفاداری» ملازم با آن ساخته و پرداخته شد، اساساً هویتی مردانه بود. در واقع، همین شکل از مردانگی بود که ترس از «همجنس خواهی خفته» مورد بحث باربارا ارنرایش نیز بدان شکل می بخشید. [6] از تهدید زن صفتی یا همجنس خواهی خفته برای مجبور ساختن مردان امریکایی به تشکیل نیروی کار قابل اعتمادی استفاده شد که در دهه 1950 داوطلبانه از زنان و کودکان حمایت می کرد. مردانگی با بلوغ، ازدواج، و قبول نقش نان آور خانواده یکی گرفته شد و همجنس خواهی، به عنوان اوج فرار از واقعیت، پلید تلقی گردید. این ایدئولوژی از حمایت نظریه های مشتی از خبرنگاران روان شناسی، پزشکی، و جامعه شناسی برخوردار بود. هر مردی که قادر به امرار معاش کامل و ایفای نقش نان آور خانه نبود و همسر و شغلش را رها می کرد (یا، بدتر از آن، اصلاً ازدواج نمی کرد یا بیکار می گشت) دچار همجنس خواهی «خفته» یا «کاذب» شناخته می شد. هر مردی که به جنس مخالف گرایش داشت، در برابر چنین امکان هایی در امان بود. برابر انگاشتن همجنس خواهی خفته با زنانگی و نه تلقی آن به عنوان یک انحراف جنسی بود که بُرندگی آن را به عنوان یک تهدید تضمین می کرد.
با تلفیق کار کمبل و ارنرایش، روشن می شود که گوش به زنگ بودن در برابر این امکان که لیبرال های از همه جا بی خبر ناخواسته به آرمان کمونیستی یاری رسانند شبیه گوش به زنگ بودن برای از میان برداشتن تهدید «همجنس خواهی خفته» بود و با آن فصل مشترک داشت. در حالی که برد و دامنه رویّه های نهادینِ مؤیّد این هویت نهایتاً کاهش یافت، ارنرایش معتقد است که میراث نمادین دوام بیشتری یافت، به نحوی که «مدت ها پس از آن که در جهان شرکت ها، و در بازار مصرف کنندگان، دیگر کمونیسم صلابت مردانه خود را از دست داده بود، از نظر سبک، باز چنین انگاشته می شد».
رشته دانشگاهی روابط بین الملل و سیاست هویت
بحث بالا نشان می دهد که روابط بین الملل به شیوه های متعددی می تواند در ساخت و پرداخت مردگانگی ها و هویت های مردانه دست داشته باشد: از طریق منضبط سازی مستقیم پیکر مردان، از طریق رویّه های سیاسی و نمادین، و از طریق پیوندهای فرهنگی و ایدئولوژیک فراخ تر. برعکس، روابط بین الملل به عنوان رشته ای علمی به طور کلی علاقه چندانی به موضوعات مربوط به سیاست ساخت و پرداخت هویت ها نشان نداده و برای پرداختن به این موضوعات به خوبی مجهز نیست. نتیجه چنین وضعی صرفاً این نیست که جریان اصلی روابط بین الملل قادر به دیدن تأملات مردانه خودش نیست بلکه، از آن گذشته، این رشته نمی تواند ساخت و پرداخت هویت های جنسیتی از طریق رویّه های روابط بین الملل را ببیند. پیش از مداخله زن باوران، جریان اصلی رشته روابط بین الملل از حیث تصدیق موضوعیت هویت های جنسیتی حداکثر تا این جا پیش می رفت که شالوده نظریه در سنّت کلاسیک را بر فرض هایی درباره سرشت (مردانه) انسان قرار می داد و معمولاً آینه دار گفتمان های رایج درباره طبیعی بودن جنسیت بود. برای نمونه، کیئن از مورگنتا نقل می کند که چگونه به تشریح «سرشت نامحدود حرص قدرت»، که «کیفیت عمومی ذهن بشر را برملا می سازد» و علت به راه افتادن جنگ هاست، می پردازد. [7] پس از جنگ جهانی دوم، رفتارگرایی، که سعی داشت روابط بین الملل را به یک علم با دقت کمیت پذیر و سنجش پذیر مبدل سازد، در بیشتر نظریه های روابط بین الملل تحولی انقلابی ایجاد کرد. فرض های یاد شده، به دلیل مبهم و اثبات ناپذیر بودن، مورد تردید و انتقاد قرار گرفت ولی، به جای آن که انتقادات، راهگشای پرسش های سیاسی جالب توجهی درباره نبود هویت های اساسی در سیاست شود، تلاش هایی صورت گرفت تا جلوی پرسش از هویت در مدل های دیوان سالارانه یا روان شناختی رفتار بشر گرفته شود، با آن ها در قالب مدل همه جا حاضر بازیگر عقلایی برخوردی ماشینی شود، یا با توسل به تبیین های سیستمی محض آن هارا (همراه با بسیاری موضوعات مربوط دیگر) نادیده گیرند، و تمامی این ها به نام علم صورت می گرت. با توجه به این حرکت ها برای به رمز کشیدن «سرشت بشر»، یا، در مورد والتس، بیرون گذاشتن آن از رشته روابط بین الملل، شگفت نیست که سیاست ساخت و پرداخت هویت نادیده مانده است.جدا از پرسش های معرفت شناختی مطرح شده در انقلاب رفتاری، می توان دید که یکی از دلایل ناتوانی رشته روابط بین الملل از پرداختن به پرسش های هویت جنسیتی دلیلی هستی شناسانه است و با نحوه مفهوم پردازی خود رشته روابط بین الملل در طول تاریخ در نظریه ها و تحلیل های جریان اصلی و روابط بین الملل ارتباط دارد. به دلیل ویژگی های آشکارا متمایزی که سیاست بین الملل را به لحاظ کیفی متفاوتی با سایر انواع سیاست می کند، رشته سیاست بین الملل از رشته ای که به سیاست درون دولت ها می پردازد جدا شده است. در دهه های 1950 و 1960 نظر غالب این بود که، در حالی که در داخل مرزهای امن دولت ها می توان پیگیر سیاست و «زندگی خوب» شد، ولی در صحنه بین المللی، که ویژگی اصلیش اقتدارگریزی است، تنها می شود انتظار تنازع بقا، قوانین شکننده، و اتحادها و موازنه های بی قرار را داشت. نظریه روابط بین الملل، که نیروهای راهبر اصلی اش اقتدار گریزی (میان دولت ها) و حاکمیت (در داخل دولت ها) بود، به راحتی دولت را چونان یک «جعبه سیاه» تلقی کرد که همه آنچه در داخل آن جریان داشت، مگر آنچه به عنوان «منافع ملی» اعلام می گردید، برای روابط بین الملل فاقد موضوعیت شناخته می شد.
از آن زمان، چون رشته روابط بین الملل بسط و تحول یافته، تفکیک سیاست داخلی از روابط بین الملل به دقت رعایت نشده است. برای نمونه، در تحلیل سیاست خارجی، آن جا که هم عوامل داخلیِ تعیین کننده سیاست خارجی به بررسی گذاشته می شود و هم عوامل بین المللی تعیین کننده سیاست داخلی، تفکیک یاد شده رعایت نشده است. این گونه عدم رعایت تفکیک یاد شده منجر به بحث هایی درباره مسئله «سطوح تحلیل» شده است، که به این باز می گردد که آیا روابط بین الملل را باید با استناد به ویژگی های نظام دولت ها تبیین کرد یا با استناد به رفتار تک تک دولت ها، یا با استناد به فشارهای برخاسته از صحنه سیاست داخلی، یا با استناد به فعالیت های انسان های منفردی چون دولتمردان خاص. وانگهی، ویژگی های برشمرده شده برای «اقتدارگریزی» بین المللی نیز تنوع و پیچیدگی به مراتب بیشتری پیدا کرده است. این سخن که جریان اصلی رشته روابط بین الملل در حال حاضر به دولت همچون «جعبه ای سیاه» می نگرد، جز در مورد یک یا دو نمونه پرنفوذ، سخنی منصفانه و درست نیست. اما همچنان نیز، در تحلیل های جریان اصلی روابط بین الملل، نوعی اقتدارگریزی ویژگی تعریف کننده روابط بین الملل شناخته می شود و تفکیک سیاست داخلی از روابط بین الملل اهمیت نمادین بسیار مهمی دارد، زیرا همچنان اصلی ترین توجیهی است که برای وجود رشته جداگانه روابط بین الملل می توان عرضه کرد.
اما نادیده گرفتن تفکیک سیاست داخلی از روابط بین الملل به خودی خود منجر به شناخت روشن تر نقش روابط بین الملل در سیاست ساخت و پرداخت هویت یا نقش آفرینش مردگانگی ها نمی شود. علت این امر به مرزبندی (یا یک رشته مرزبندی های همپوش) دیگر باز می گردد که در نوشته های جریان اصلی رشته روابط بین الملل به ندرت مورد اشاره قرار گرفته است، ولی در عین حال برای فضای مفهومی آن موضوعیت قابل ملاحظه ای دارد. این مرزبندی تفکیک میان حوزه عمومی سیاست (و اقتصاد) و حوزه خصوصی خانواده ها، کار خانگی و تولید نسل است که زن باوران به چالش با آن برخاسته اند. زندگی خانگی و خانوادگی معمولاً در طرح های لیبرال هم بیرون از دولت و هم بیرون از جامعه مدنی قرار می گیرد. در مورد تمایز جدیدتری که میان حوزه عمومی و زندگی شخصی گذاشته شده حق برخورداری از خلوت تنهایی معمولاً تنها این اندیشه را تقویت کرده است که روابط خانوادگی باید از مسائل عدالت عمومی و اجتماعی مستثنا شمرده شود.
با در نظر گرفتن توأمان این دو تفکیک خصوصی / عمومی و داخلی / بین المللی، زندگی در دوران در دوران نو از نظر مفهومی به چند حوزه جداگانه تقسیم شده است (تقسیمی که تفکیک روابط بین الملل به عنوان یک رشته علمی از رشته سیاست و حکومت صرفاً آن را تقویت کرده است). این حوزه ها را به شیوه های متعددی می توان طبقه بندی کرد، ولی شامل این ها می شوند: حوزه داخلی / خصوصی (که آن را می توان به حوزه های خانوادگی و شخصی تقسیم کرد)؛ حوزه غیرداخلی / عمومی (که خود می تواند به دولت عمومی و جامعه مدنی خصوصی تقسیم شود)؛ و حوزه بین المللی. بر این اساس، زندگی شخصی، زندگی خانگی وخانوادگی، و حتی بخش اعظم جامعه مدنی از روابط بین الملل حذف شده است. هر جا روابط بین الملل به درون «جعبه سیاه» دولت نگاهی اندازد، معمولاً برای پرداختن به مسائل عمومی سیاست یا اقتصادی و امور دولت است - و حتی دیدگاه های لیبرال، که بر فراملت گرایی تأکید دارند، به ندرت تفکیک عمومی / خصوصی را رعایت نمی کنند. این تفکیک ها، که محققان را از بررسی ارتباطات متقابل میان حوزه بین المللی و جهان خصوصی فرد انسان منصرف می کند، آفرینش مردگانگی ها از طریق رویّه های روابط بین الملل را که در بالا نشان دادیم از نظر پنهان می سازد. مسائل هویت جنسیتی به طور کلی جنبه های خصوصی شخصیت فرد بالغ پنداشته می شود (این برحق در امان بودن خلوت خصوصی انسان ها از بررسی های عمومی اشاره دارد) که اگر در زمان تولد - که بسیار دور از کانون تحلیل روابط بین الملل است - رقم نخورده باشد، ریشه در حوزه خانگی کودکی و زندگی خانوادگی دارد (که بر تفکیک خانوادگی / غیرخانوادگی یا خانگی / غیرخانگی اشاره دارد).
ممکن است کسی بگوید فراتر رفتن از حد مسئله سطوح تحلیل و گسترده تر ساختن قلمرو روابط بین الملل، به نحوی که تحلیل موضوعات داخلی و شخصی را که سابقاً از این رشته حذف شده بود دربرگیرد، مشکل نحوه تحلیل ارتباطات میان روابط بین الملل و هویت های مردانه را به شکل جامع تری حل می کند. وانگهی، بدین ترتیب زنان و نقش سنّتی حمایتگرانه شان بیشتر پیش چشم قرار می گیرد، و این همان چیزی است که سینتیا انلو، که عبارت «شخصی همان بین المللی است» را سکه زده است، هوادار آن است. [8] چنین حرکتی پیشرفت قابل ملاحظه ای به سمت مدّنظر قراردادن جنسیت خواهد بود، البته تنها در صورتی که با روش شناسی های مناسبی همراه باشد. از لحاظ روش شناسی های علمی، اگرچه می توان انتقادات عمیق تر و گسترده تری را در ارتباط با جنسیت مطرح ساخت، و چنین نیز شده است، باید از بحث فوق بی درنگ روشن شده باشد که اگر هویت های جنسیتی همزمان علت و معلول روابط بین الملل باشند، در این صورت هیچ گونه واحد تحلیل روشن و مشخصی وجود ندارد که تبیین هایمان را بر آن مبتنی سازیم. مدل های بازیگر عقلایی و واحدهایی تحلیل دیگری از این دست، برای تحقیق درباره چگونگی شکل گیری خود هویت ها کلاً نامناسب اند. یا باید آن ها را از نو تحت دور دیگری از اصلاح و تعدیل قرار داد یا کلاً از آن ها چشم پوشید. به فرض که چنین چیزی شدنی باشد، احتمالاً باید زبان علمی علت و معلول، با تأکیدی که بر توانایی تفکیک پدیده های جداگانه و سنجش پذیر دارد، جای خود را به زبان تأثیرگذاری های تقویت کننده یکدیگر بدهد. همچنین، با توجه به علاقه علم به آشکار ساختن قانونمندی های رفتاری و مطرح ساختن پیش بینی هایی بر این اساس، روش های علمی ای هم که عموماً در روابط بین الملل به کار بسته می شوند چندان مناسب تحلیل پدیده هایی نیستند که دستخوش دگرگونی های تاریخی سریع و چند بُعدی قرار دارند.
اگر رویکردهای علمی یا تبیین کننده، چندان مناسب این گونه از تحقیق نیستند، پس شاید بدیل تاریخی آن ها، یعنی تحلیل تاریخی، کاربست پذیر باشد. این رویکرد، با الهام گرفتن از روش های علوم انسانی، بیشتر متمایل به شناخت است تا تبیین، و متضمن نوعی روش شناسی است که کمتر دست و پاگیر است. ولی چنین رویکردی، اگر چه شاید بتواند به پیچیدگی های تأثیرات دو سویه میان مردگانگی ها و روابط بین الملل دست یابد، ولی یک مشکل معرفت شناختی همچنان باقی است که ممکن است مانع تحلیل کامل این ارتباطات متقابل شود. این مشکل که به بُعد نمادین هویت های جنسیتی بازمی گردد این است که هم رشته روابط بین الملل و هم دیدگاه ها و نظریه هایی که در دل آن پرداخته شده اند بخشی از حوزه نمادین هستند. بدین ترتیب، خود دانش روابط بین الملل از طریق بُعد نمادین هویت یابی جنسیتی در آفرینش مردگانگی ها دست دارد. دیدگاهی که نظریه را متمایز و جدا از واقعیت اجتماعی بداند نمی تواند به بررسی کامل این جنبه از رابطه میان روابط بین الملل و هویت های جنسیتی مردان نایل شود. بنابراین، هنگامی که نوبت به تحلیل نقش خود رشته روابط بین الملل در آفرینش هویت های مردانه می رسد، معرفت شناسی های فرایافت باور یا تأمل گرا، که قادر به بررسی کارویژه های نمادین و گفتمانی دانش روابط بین الملل هستند، مؤثرتر از بقیه اند. لازم نیست چنین رویکردهایی بیش از حد و بی دلیل انتزاعی یا بی دوام باشند. برای نمونه، تحلیل کمبل درباره کارویژه های نمادین و گفتمانی سیاست خارجی ایالات متحد، که بالاتر ذکرش به میان آمد، نمونه خوبی از تحقیق پساساختارگرا با عنایت به جزئیات تاریخی است.
روش های تأمل گرا می توانند روشن یا واسازی کنند که چگونه مردگانگی ها در رشته روابط بین الملل حک و ثبت شده است. نقد زن باوران بر مردباوری رشته روابط بین الملل، پیشاپیش اطلاعات سرشاری در این خصوص به دست می دهد و می تواند نقطه عزیمت خوبی برای تحقیقات بعدی باشد. برای نمونه، تیکنر «سه مدل از مرد» را شناسایی می کند که در دیدگاه های متفاوت درباره اقتصاد سیاسی بین الملل حک و ثبت شده است. [9] بر اساس مشاهدات تیکنر، می توان دید که کهن الگوهای متفاوت از مردگانگی چیرگی طلب، که در بالا به آن ها اشاره شد، به شکل های مختلف در دل دیدگاه های گوناگون روابط بین الملل گنجانده شده است. نو واقع گرایی تجلی آمیزه ای التقاطی و غالباً تناقض آمیز از مدل جنگجو - شهروند (ماکیاولی)، مدل پدرسالار (هابز)، و مدل عقلایی بورژوا (زبان علمی و بازیگر خردمند) است. در عین حال، نهادگرایی نولیبرال به شکل آشکارتری آینه دار مردگانگی عقلایی بورژوایی است که خود آن پیوند نزدیکی با لیبرالیسم دارد. مباحثات میان بُن نگره ها، که غالباً از شدت خاصی برخوردار است و نشانه تحول رشته روابط بین الملل بوده است، می تواند شامل بُعد رقابت میان این مردگانگی های مختلف هم باشد. شکل های جدید مردگانگی نخبه انگیسی - امریکایی نیز، که با فن سالاری و جهانی شدن در پیوندند، هم در داخل رشته روابط بین الملل و هم در جهان واقع در حال سربرآوردن اند.
بازگردیم به تفکیک خصوصی / عمومی / بین المللی، که در بالا ذکرش رفت. یکی از ویژگی های مهم این گونه تفکیک ها سرشت شدیداً جنسیتی آن هاست. پرتاب زنان و «امرزنانه» از نظر مفهومی به حوزه خانگی و خصوصی در نظریه کلاسیک و لیبرال به اندازه حذف تقریباً کامل علمی آن ها از حوزه بین المللی و حوزه های عمومی، مگر نازل ترین آن ها، به شکل مستند به اثبات رسیده است. پس، روابط بین الملل می تواند به صورت نمادین حوزه کاملاً مردانه ای از جنگ و دیپلماسی باشد و از نظر مفهومی بیشترین فاصله را از حوزه های خانگی و داخلی خانواده ها، زنان، و تولید نسل در تقسیم بندی خصوصی / عمومی / بین المللی در دوران نو داشته باشد. شکاف ها و نابرابری های جنسیتی تا حد زیادی بستگی به تفکیک زندگی اجتماعی به حوزه های جداگانه ای برای مردان و زنان دارد، به نحوی که تفاوت های جنسیتی قابل ساخت و پرداخت باشد و مرزهای تفاوت نمایان شود. آفرینش فرهنگی و اجتماعی تفاوت های جنسیتی و ویژگی های جنسیتی به شیوه های مختلف جنس ها را از هم جدا می کند تا خط مرزهای تفاوت میان آن ها را ساخته و پرداخته و نمایان سازد. تولید ساخت های جنسیتی جزءِ لاینفک هرگونه رویّه تفکیک کننده است.
از آن جا که تقسیم بندی خصوصی / عمومی / بین المللی، روابط بین المللی را عملاً به عنوان حوزه ای تماماً مردانه جا می زند، در نتیجه فعالیت ها و کیفیت های لازم با این فضای تفکیک شده جنسیتی تنها می تواند الهام بخش تعریف و آفرینش مردگانگی ها باشد. در این حال، تأکید بر سیاست قدرت، هم در نظر و هم در عمل، پیوندهای میان این گونه مردگانگی ها و خود قدرت را تقویت می کند، پیوندهایی که برای مردباروی اهمیت قاطع دارد. تفکیک خصوصی / عمومی / بین المللی، ضمن صحّه گذاشتن بر حوزه ای تماماً مردانه که چونان عرصه ای برای آفرینش مردگانگی ها به کار می آید. در عین حال این فرایند را از نظر پنهان می سازد. ساختاربندی نظریه روابط بین الملل برای حذف پرسش های مربوط به سیاست هویت نتایج جالب توجهی دارد. این امر هم نظم جنسیتی موجود را تقویت می کند و هم به شکل غیرمستقیم بر اهمیت سیاست بین الملل به عنوان یکی از کانون های اصلی تولید و طبیعی جلوه دادن مردگانگی ها در دوران نو تأکید می گذارد.
نتیجه گیری
مقاله حاضر چالشی است در برابر این فرض علمی که روابط بین الملل و سیاست هویت (از جمله هویت های جنسیتی) حوزه های جداگانه از تحقیق اند که هیچ گونه ارتباط متقابل مهمی با یکدیگر ندارند. در این مقاله در پی دادن پاسخی در خور به این پرسش نبوده ایم که روابط بین الملل چگونه به آفرینش هویت های مردانه کمک می کند، بلکه کوشیده ایم نشان دهیم که چگونه صرف طرح این پرسش شروع به بررسی نحوه پاسخگویی به آن می تواند برخی از مشکلات هستی شناختی، روش شناختی، و معرفت شناختی رویکردهای جریان اصلی روابط بین الملل را در ارتباط با جنسیت برجسته سازد. اگر زیرپا گذاشتن تفکیک های داخلی / بین المللی و خصوصی / عمومی، که به تعریف رشته روابط بین الملل کمک می کنند برای بررسی آفرینش هویت های مردانه از طریق روابط بین الملل، هستی شناسی این رشته را عمیقاً دگرگون می سازد، بررسی کامل بُعد نمادین هویت یابی جنسیتی نیز مسائلی معرفت شناسانه را درباره نقش نظریه و خود این رشته پیش می کشد. این موردی است که در چارچوب آن تلاش برای آفرینش نوعی دستور کار پژوهش تجربی و کاربردی ممکن است به سرعت منجر به انقلابی فرایافت باورانه برای سهل تر ساختنِ تحلیل جامع تر به اصطلاح «متغیر جنسیت» شود.باید روشن شده باشد که تشریح رابطه میان هویت های مردانه و روابط بین الملل در چارچوب رویکردهای مرسوم فوق العاده دشوار است. نمی توان برای دست یافتن به تحلیلی جنسیتی صرفاً «مردان» یا «مردگانگی ها» را به جریان اصلی رشته روابط بین الملل اضافه کرد، همان طور که نمی توان «زنان» یا «زنانگی» را به رویکردهای جریان اصلی روابط بین الملل افزود. مسائل جنسیت، شکل های متعارف تحلیل را عمیقاً برهم می زند. مالی کوچران می گوید که حتی تحقیقات زن باورانه تجربی در رشته روابط بین الملل می تواند برای گنجاندن آسان آن ها در دل جریان اصلی تحلیل ها پیامدهایی بیش از حد ریشه ای داشته باشد. [10] این نکته یادآور استدلال زن باورانی است که می گویند حتی زن باوری لیبرال را هم (که غالباً نوع ملایمی از زن باوری شناخته می شود)، اگر تا خانه آخر پیش بریم، برای سیاست لیبرال نتیجه عمیقاً برهم زننده ای خواهد داشت. بنابراین، تحلیل تجربی و تاریخی رابطه میان هویت های جنسیتی (مردانه) و روابط بین الملل، به سبب استعداد انقلابی نهایی اش، حتی در جایی که رویکردهای آشکارا تأمل گرایانه مردود شمرده می شوند، می توان سودمند باشد (هرچه باشد، خودِ زن باوران هم موضع گیری های معرفت شناسانه مختلفی دارند).
این پرسش از «متغیر جنسیت» از بسیاری جهات شبیه به بحث امنیت است، و بخشی از مسئله کلی تر هویت ها و فرهنگ ها را تشکیل می دهد. برجستگی چنین پرسش هایی برای روابط بین الملل به تازگی هم با احیای رقابت های قومی و سیاست هویت در وضعیت های داخلی، بین المللی، و فرامرزی در دوران پس از جنگ سرد و هم در نوشته های محققان فرایافت باور برجستگی یافته است. همان گونه که یوسف لاپید می گوید، «در نظریه پردازی های پس از جنگ سرد، حرکت آونگ به سمت فرهنگ و هویت [...] به شکل چشمگیری بارز است». این حرکت واکنشی است به آگاهی محققان روابط بین الملل از روبه رو شدن خودشان با دشواری های نظری در نتیجه «افزایش سرسام آور ناهمگونی و گوناگونی جهانی.» [11] در نتیجه، رویکردهای برسازانه در قبال هویت و امنیت شروع به تأثیرگذاری بر محققان جریان اصلی روابط بین الملل کرده است، هرچند این تأثیرگذاری بدون دشواری و مشکل نیز نیست. به گفته تیکنر، بیشتر تحقیقات زن باوران در عین حال در قبال جنسیت رویکردی کلاً برسازانه (هرچند نه لزوماً ساختارگرایانه) اتخاذ می کنند. [12]
اگر درک جنسیت و سیاست هویت در برهه حاضر برای دانش روابط بین الملل اهمیت دارد، پس دست کم آن دسته از محققان جریان اصلی روابط بین الملل که مایلند به استدلال های برسازان در خصوص امنیت و هویت های فرهنگی نگاهی بیندازند باید افق های دید خود را به گونه ای فراخ تر سازند که جنسیت را نیز دربرگیرد. در عین حال، آنان می توانند از بینش هایی که زن باوری به طور کلی تر در خصوص سیاست، برسازی اجتماعی، و تجسم یابی هویت ها مطرح می سازد الهامات سودمندی بگیرند. آنان باید آماده باشند که از مسئله «سطوح تحلیل» فراتر روند و تفکیک خصوصی / عمومی / بین المللی را پشت سر گذارند. آنان اگر به کار با روش های علمی و نه تاریخی خو کرده اند، احتمالاً باید تغییرات نسبتاً بزرگی در روش شناسی خود بدهند. خوشبختانه، دیر یا زود ممکن است آنان خود را علاقمند به پرداختن به گوهر بحث ها و مواضع فرایافت باورانه در خصوص نقش نظریه ببینند اگر چه شاید به زبان این بحث ها علاقه نداشته باشند. اما مسلماً پیوند زدن صاف و ساده «متغیرجنسیت» به جریان اصلی تحلیل های روابط بین المللی تکافوی پرداختن به موضوع هویت جنسی حتی به شکل تجربی را نمی کند.
پینوشتها:
1. charlotte Hooper
2. gender
3. masculinity
4. femininity
یادداشت ها:
[1]. Barbara Ehrenreich 'Introduction' in klaus Theweleit, ed Male Fantasies, vol.1 (cambridge university press, cambridge, 1987) p. xvi.
[2]. Joanna Bourke, Dismembering the Male: Mens Bodies and the Great war (Reaktion, London,1996).
[3]. David H.J. Morgan, 'Theatre of war: combat, the Military and Masculinities,' in Harry Brod and Michael kaufman, eds, Theorizing Masculintities (sage, London, 1994), p. 168.
[4]. به نقل از: ibid, pp.15-16.
[5]. David campbell, writing security: united state Foreign policy and the politics of Identity (Manchester university press, Manchester, 1992), p. 166.
[6]. Barbara Ehrenreich (see fn 1).
[7]. Robert o. keohane, 'Realism, Neoralism and the study of world politics' in Neorealism and its critics (columbia university press, New york, 1986), pp. 11-12.
[8]. cynthia Enloe, Bananas, Beaches and Bases: Making Feminist sense of International Relations (pandora, London, 1990), p. 195.
[9]. J.Ann Tickner, Gender in International Relations (columbia university press, New york, 1992).
[10]. Terrell carver, Molly cochran and Judith squires, 'Gendering Jones: Feminisms, IRs, Masculinities,'Review of International studies vol.24 (2) (1998), pp. 283-97.
[11]. Yosef Lapid, 'Cultures ship: Returns and Departures in International Relations Theory in Yosef Lapid and Friedrich kratochwil, eds,The Return of culture and Identity (Lynne Rienner, Boulder, co. 1996), p.7.
[12]. J.Ann Tickner, 'Identity in International Relations Theory: Feminist perspectives in ibid'.
از: Review of International studies,vol.25, 1999, pp. 475-91.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}